آخرين سفر
ز سفري ميآيم...
ز شهر بعدِ شهري،
كوهها، سپيداري
برف آلوده، گذاري...
چو آسمان؛
که سبك ميسازد
ز سنگينيِّ برف
ز دامنش، برف ميبارد...
حسِ سبكباليِ نو،
در من هست
آن هم، به طپش!
جسمم چون پَر گشت...
كارهايم؛
انجام بر همه شد...
نيست حقّي بر گردنِ من!
پايانه ره روشن شد...
گفتم به همه؛
تلخ بدرودم...
بدرودي
بي سلام و بي برگشتم!...
هرچه ميشد؛
كردم ماندني...
بيش از آنچه مانَدَم
ناي و تواني!
نظرات شما عزیزان:
|